جوجوها، و قطار بازی...
آمده کنار میز من و نگاهم می کند و میگوید : «پَشو...، پشو...» من مشغول کارم هستم و همینطور که به مانیتور نگاه میکنم و چیزهایی می نویسم، دست می اندازد به لبه ی کیبورد و میگوید : «دایی... پشو دیگه!»، هنوز اتصال د به الف دایی را خوب نمی گوید و یک فتحه میگذارد بالای د ... نگاهش می کنم. می گویم «جانم دایی جان...» می گوید : «بیا...» بعد خودش می رود بین در اتاق من و دیواره ی اتاق کناری که مامان خودش و مامان من نشسته اند می گوید : ... «دُ،جو... دُ،جو...» بعد دست هایش را به هم می کوبد... من باید بفهمم که «دایی، بلند شو بیا این جوجوها (کبوترها)یی که پشت پنجره هستند را ببین... دارند ...